بازی خدا و يک عروسک گِلی ست

Reyhan

من آن گلبرگ تنهایم که میمیرم ز بی ابی

زير گنبد کبود

جز من و خدا

کسی نبود

روزگار

رو به راه بود

هيچ چيز

نه سفيد و نه سياه بود

با وجود اين

مثل اينکه چيزی اشتباه بود

زير گنبد کبود

بازی خدا

نيمه کاره مانده بود

واژه ای نبود و هيچ کس

شعری از خدا نخوانده بود

تا که او مرا برای بازی خودش

انتخاب کرد

توی گوش من يواش گفت

تو دعای کوچک منی

بعد هم مرا

مستجاب کرد

پرده ها کنار رفت

خود به خود

با شروع بازی خدا

عشق افتتاح شد

سالهاست

اسم بازی من و خدا

زندگی ست

هيچ چيز

مثل بازی قشنگ ما

عجيب نيست

بازی يی که ساده است و سخت

مثل بازی بهار با درخت

با خدا طرف شدن

کار مشکلی ست

زندگی ...

بازی خدا و يک عروسک گِلی ست


+نوشته شده در یک شنبه 26 / 2 / 1393برچسب:,ساعت4:8توسط mitra | |